سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وروجک کوچولو

آن که طمع را شعار خود گرداند خود را خرد نمایاند ، و آن که راز سختى خویش بر هر کس گشود ، خویشتن را خوار نمود . و آن که زبانش را بر خود فرمانروا ساخت خود را از بها بینداخت . [نهج البلاغه]

از: نی نی  پنج شنبه 85/9/9  ساعت 1:0 عصر  

اشتباه لپی

 


واستادم روبروش ,
چشاش انگاری به چشام نیگا می کرد ولی بدون هیچ احساسی
گفتم بهش : ببین .. هر چی بوده تا حالا تموم شده
هر کاری تو کردی و هر کاری که من کردم توی گذشت این سالها حل شده
الان چیزی که مهمه اینه که من دوستت دارم .. این دوست داشتن استریلیزه اس ,
می فهمی .. ینی دیگه آخر دوس داشتنه ... هیچ خری مثه من نمی تونه تو رو اینطوری دوس داشته باشه
اصلا اگه دوستت نداشتته باشم احساس خلاء می کنم
به اینکه تو رو داشته باشم نیاز دارم ... می فهمی ؟
رفت جلوی آینه و هول هولکی روژ لبشو مالید
اونقدر عجله داشت که یه خورده از روژ لب , از خط لبش زد بیرون
دستمال ابریشمیشو برداشت و اون یه خورده رو پاک کرد ...
گفتم : ببین دیوونه .. تو همینطوری هم خوشگلی .. دیگه این قر و فرا واسه چیه .. بدون روژ لبم دوستت دارم .
ولی توجهی نکرد ...
دنبال کیفش می گشت .
دنبال یه جایی از بدنم می گشتم تا بخارونمش .
من هر وقت کلافه می شم باید یه جایی از تنمو بخارونم .
گفتم : چرا به حرفام گوش نمی دی ... می خوای بپرم بالا بعد مثه گوجه فرنگی روی زمین پخش بشم تا گوش بدی به حرفام ؟
کیفش رو پیدا کرد و از اتاق زد بیرون و در رو محکم زد به هم
احساس یه مگس رو داشتم که با لنگه دمپایی له شده .
اووووف ... لع نت به این زندگی نفهم احمق بی شعور خر
آخه من که هر چی چیز قشنگ بودگفتم واسش که ...
یه حس قلقلکی بد داش توی تنم وول می خورد که این روژ لبشو واسه کی مالید
معمولا روژ لب نمی مالید این وقت صبح
زدم از خونه بیرون .
با ماشین من رفته بود .. بدون اجازه ... پس من چه نقشی دارم این وسط .
بوقم اگه بودم یکی منو می زد حداقل .
سرگردون و عاجز ( مردای این مدلی خیلی تابلوان ) با دستای آویزون ( درست مثه جوراب زنونه ای که روی بندرخته ) راه افتادم توی خیابون .
مردم مثه وحشی ها بهم تنه می زدن و هیچکس یه عذر خواهی خشک و خالی هم نمی کرد .
حال و حوصله عصبی شدنم واسم نمونده بود .
آدم بی ادبی هم نبودم که فحشای تحریک کننده و تنش زا بدم .
بذار تنه بزنن .. دل که شکسته باشه چه دو تیکه باشه چه هزار تا فرقی نمی کنه .
همینطور آویزون داشتم قدم می زدم که رسیدم به کافه همیشگی .
رفتم تو و نشستم پشت میز .
وقتی به هم ریخته باشم یه نوشیدنی گرم می تونه یخای درونیمو باز کنه و بخاراتش مغزمو بخور بده .
سه دقیقه نشستم ولی انگار نه انگا .. یه نفرم نیگا نکرد که آقاهه خرت به چن من .
خواستم بکوبم روی میز که حداقل نظر گارسونای سر بهوا رو جلب کنم که دیدم بی ادبیه .
داشتم قسمت " چاره اندیشی مودبانه " مغزمو فعال می کردم که یه خانوم نشست روبروم .
به چش هنری خوشگل بود و تو دل بروی فوری .
من ازاین آدمای تودل بروی فوری خوشم نمیاد چون همچین می رن توی دل آدم که تا آدم به خودش بیاد کاراز کار گذشته
یه نیگاه گذرا انداخ تو چشمم
حس کردم که یه تغییر و تحولاتی داره اتفاق میفته که اگه رو به تکامل پیش بره وضعیت درام میشه .
زیر لب عذر خواهی کردم و پاشدم ..
پا شدن من همانا و نشستن یه یارو پت و پهن و چارشونه که بوی ادکلونجاتش گیجم کرد همانا .
خواستم بهش بگم : مرتیکه پر رو حداقل بذار من پاشم بعد ... ولی خب به من چه .
هیچکدومشون یه نیگاه هم به من نکردن که حداقل حس کنم عددی هستم
از کافه زدم بیرون عصبی تر از وقتی که واردش شده بودم .
چند قدم که رفتم حس کردم راه رفتن برام سخت شده و سرم گیج رف .
نشستم کنار خیابون و سرمو گرفتم توی دستام .
نیم ساعت نشستم.
توی این مدت یه نفر نگفت زنده ای یا مرده .
فکر نمی کردم آدما تا این حد از هم دور شده باشن .
هر کسی فقط به فکر خودشه و همین و بس .
از وسط خیابون که رد می شدم یه لحظه ماشینمو دیدم که پشت چراغ قرمز واستاده بود .
اون( نامزد نامردم ) پشت رل بود و کنارش ... یه جوون ژیگولو .
مثه یه سطل ماست که از دس یه بچه میفته و وقتی می خوره زمین تا شعاع چن متری پخش می شه با دیدن این صحنه شخصیتم و عشقم و امیدم ولو شد رو زمین .
سردم شد بعد عرق کردم و بعد لرزم گرفت و خیلی فوری قلبم که شدیدا غیرتی شده بود , با مشت به سینم کوبید و بعد چشام سیا تاریکی رفت و خیلی زود بعدش مثه آدمای خیلی مست تلو تلو خوردم و رفتم تو دیفال حقیقت عریان .
چراغ سبز شد و ماشینا مثه الاغ از پس و پیشم رد شدنو و من مثه گاو موندم اون وسط .
آب دهنم مونده بود که بره پایین یا کاملا خشک بشه .
انگشت شصت پام تیر می کشید رو آسفالت داغ .
هر جوری بود قوای باقی مونده منو کشوند تا اونور خیابون .
نمی دونستم الان باید به چی فک کنم .
سلولای مغزیم دچار افسردگی حاد عشقی شده بودن .
دستمو گرفتم به دیفال .
داشتم سعی می کردم که احساسات منفیمو بالا بیارم که یه صدایی از بالای سرم اومد که :
- ممد رضا .. ممد رضا ... معلومه کدوم گور بودی ؟
سرمو بردم بالا و هر چی توی دهنم بود فرو دادم جای اولش .
محسن بالای درخت روی یه شاخه نشسته بود و تخمه کدو میشکوند .
گفتم : اون بالا چیکار می کنی میمون ؟
گفت : تو باز چته جوون ناکام ؟
گفتم : به تو چه ...
گفت : حالا به من چه یا به من نه چه وقت تمومه .. زنگ خورده .. باید برگردیم سر کلاس .
گفتم : ینی چی ؟ زنگ چی خورده ... دیوونه ؟
دستشو محکم کوبید رو پیشونیشو و داد زد : باز یادت رف آخر حواس ... کلاس " چگونه مرگ فجیع خود را فراموش کنیم " ... نکنه یادت رفته یه ماهه که مردی بدبخت ...
مردم ؟ ... آخ ... من هیچوقت مرده خوبی نمی شم ... نفس عمیقی کشیدم و اینبار من کوبیدم رو پیشونیم .
- آره .. یادم رفته بود باز ... آخه عادت کردن به این وضعیت ( منظورم روح بودنه ) یه خورده سخته .
گف : - نکنه باز رفته بودی خونه نامزدت ؟ عاشق دلسوخته ...
سرمو تکون دادم و گفتم : - آره ... ولی فک می کنم آخرین بار بود ...
تازه داشتم می فهمیدم که چرا هیشکی محل خرم بهم نمی داد .
و تازه برام جا افتاد که چرا راه رفتن برام سخت بود .
آروم از زمین کنده شدم و با محسن رفتیم سر کلاس .
توی راه از محسن پرسیدم : تو زنگ تفریح بین کلاسا کدوم گوری می ری ؟
خندید و گفت : می رم پشت دیفال بهشت حوریا رو دید می زنم .
گفتم : ای نامرد دغل ... بابا تو دیگه کی هستی ... از این به بعد منم میام .
به زمین گرد کوچولو که از دور شکل یه فضله موش بود نیگا کردم و یه لبخند تلخ
نشست رو لبام .


نظرات شما ()

از: نی نی  دوشنبه 85/8/1  ساعت 8:46 عصر  

هفت کارت عشق

رسید خونه
لبخند زد و تموم خستگی هاشو تکوند پشت در
دستشو فرو کرد توی جیبشو گذاشت انگشتاش گرمای کلید صمیمی خونه رو برای چند لحظه حس کنن
حتی با چشای بسته هم می تونست کلید خونه رو از بین یه عالمه کلید پیدا کنه
کلید خونه فقط یه کلید نبود یه تیکه از دلش بود که جای خودشو توی جیبش محکم کرده بود
در رو باز کرد و عطر خونه رو با تموم وجود نفس کشید
- سلام , من اومدم
چند لحظه تامل کرد
اون صدای مهربون و گرم مثل همیشه , مثل هرروز جوابشو نداد
نگران شد
امکان نداشت که اون از در خونه بره تو و سلام کنه و صدای مهربون عشقش با یه موسیقی شاد به استقبالش نیاد
- یاسمن .. خونه ای ؟
زن پشت میز نشسته بود
چشاش سرخ بود
- چیزی شده؟ یاسمن ... اتفاقی افتاده
دل توی دل مرد نبود , حس می کرد اگه همین الان کسی جوابشو نده دلش از سینه می زنه بیرون
کیفشو انداخت روی زمین
- با توام ؟ چیزی شده ؟
زن نگاهش کرد , با چشایی که توش هزاران سئوال بود
چشایی که خبر از شکستن یه چیزی می داد , یه چیزی شبیه یه دل
- چطور تونستی مسعود ؟ چطور تونستی با من این کارو بکنی ؟
نمی فهمید .. اصلا نمی فهمید چه چیزی ممکنه اتفاق افتاده باشه
گیج شده بود
- من ؟ مگه من چیکار کردم یاسی؟ من نمی فهمم
زن صورتشو بین دستاش پنهون کرد
- آره ... نمی فهمی .. نمی فهمی که ...
نگاه مرد روی جعبه بزرگ پستی روی میز ثابت موند
رفت جلو
روی کارت سفیدی که روی جعبه بود با خط مشکی درشت نوشته شده بود
" برای عزیز ترین کسی که دوسش دارم
برای عشق همیشگیم , مسعود عزیزم "
جعبه رو سریع برگردوند
قسمت فرستنده رو نگاه کرد
نوشته شده بود : " همون کسی که دلتو دزدیده "
گیج شده بود
- یاسمن این چیه ؟
زن نگاهش کرد :
- از من می پرسی ؟ از من ؟ فکر می کردم من باید این سئوالو ازت بپرسم ... فکرشم نمی کردم ..
گریه نذاشت بقیه حرفشو بزنه
زن بلند شد و دوید به سمت اتاقش
مرد دنبالش رفت
زن در اتاق رو قفل کرد
- در رو باز یاسی .. مطمئنم که اشتباهی پیش اومده ... تو حق نداری راجع به من اینطوری فکر کنی .. من خودمم گیج شدم .. یاسی؟
صدای گریه ای که از توی اتاق می اومد آتیشش می زد
- خواهش می کنم در رو باز کن ...
ولی در باز نشد
دستگیره در رو ول کرد و برگشت طرف میز
حتی تصورشم نمی کرد که یه روزی یه بسته از راه برسه و زندگی عاشقانه اون و یاسمن را اونطور خراب کنه
به ذهنش فشار آورد که حداقل یه نفر بیاد توی ذهنش که امکان فرستادن اون جعبه از طرف اون ممکن باشه
ولی واقعا هیچکس نبود
هیچکس به جز یاسمن توی زندگیش نبود
اجازه نداده بود کسی وارد زندگی و حریم شخصیش بشه
عشق اون حقیقتا فقط یاسمن بود
جعبه روبرداشت
سنگین بود
رفت لب پنجره و خواست پرتش کنه بیرون
ولی یه حس کنجکاوی مرموز نذاشت این کارو بکنه
برگشت طرف میز
دلش می خواست بفهمه این کارو کی می تونه کرده باشه
شاید واقعا اشتباه شده
کاغذ روی جعبه رو باز کرد
یه جعبه قرمز رنگ زیر کاغذ بود که یه روبان درشت سبز دور ش بسته شده بود
زیر روبان یه کارت بود که روی اون نوشته شده بود : " دوستت دارم عشق من "
کارت رو سریع برداشت و با یه حالت عصبی توی جیبش قایم کرد
روبان رو باز کرد
در جعبه رو برداشت
توی جعبه یه جعبه کوچیکتر سبز با یه روبان قرمز رنگ بود
زیر روبان قرمز یه کارت سفید بود که روی اون نوشته بود : " راستشو بگو , چقدر دوستم داری ؟ "
زیر لب گفت : - دیوونه ...
کارت رو برداشت و نگرون از اینکه مبادا یاسمن یهو از راه برسه و اونو ببینه گذاشت توی جیبش بغل همون کارت قبلی
جعبه سبز رو برداشت و رمان قرمز رو باز کرد
در جعبه رو برداشت
این بار نفس حبس شده توی سینه شو با عصبانیت داد بیرون
- یعنی چی ؟
توی جعبه سبز یه جعبه بنفش بود با یه روبان زرد
زیر روبان زرد یه کارت سفید بود که روی اون نوشته شده بود " مواظب دل من باش , شکستنیه ها "
دستشو محکم به صورتش کشید
نمی تونست به هیچ چیز فکر کنه
اون کارت رو هم برداشت و انداخت توی جیبش
روبان زرود رو باز کرد و به امید اینکه این بار دیگه جعبه ای توی کار نباشه در جعبه رو باز کرد
- وایییییییی
کلافه شده بود
در عین حال ته دلش حس می کرد داره از این کار خوشش میاد
توی اون جعبه , یه جعبه کوچیکتر زرد بود , با یه نوار بنفش
زیرروبان بنفش یه کارت سفید بود که روی اون نوشته شده بود " بخند دیگه , می دونی که عاشق خندیدنتم "
ناخود آگاه یه لبخند کوچیک صورت گرفته شو باز کرد
نمی دونست باید چه واکنشی از خودش نشون بده
حس می کرد خلع سلاح شده
کارت رو برداشت و دوباره گذاشت توی جیبش
روبان رو باز کرد و در جعبه رو برداشت
بازم یه جعبه دیگه
یه جعبه آبی با یه روبان صورتی
و یه کارت سفید دیگه که روی اون نوشته شده بود" آره ... تو عشق منی "

کارت رو برداشت
نشست روی صندلی
به در بسته اتاق نگاه کرد
به اون فکر کرد که چقدر دلش شکسته
دوباره صورتش پر از چین و چروک شد و دلش گرفت
توی دلش گفت بهش ثابت می کنم که اشتباه می کنه
روبان صورتی رو باز کرد
در جعبه رو برداشت
و بازم یه جعبه دیگه
یه جعبه صورتی با یه روبان قهوه ای
و بازم یه کارت سفید دیگه
و بازم یه نوشته " منم نگم دلم میگه تالاپ تولوپ ( ینی دوست دارم ) "
دیگه داشت به خودش شک می کرد
نکنه ... نکنه کس دیگه ای هم توی زندگیش بوده و فراموشش کرده ؟
قلبش تند تند می زد
کارت رو برداشت
روبان قهوه ای رو با عجله باز کرد
در جعبه رو برداشت
- خدایی منننننننننن ...
دیگه واقعا حس می کرد کم آورده
یه جعبه دیگه!!
یه جعبه نقره ای کوچیک با یه روبان طلایی
و یه کارت کوچیک سفید
روی کارت نوشته شده بود " آره .. مال خودته .. مثه من... که مال خودتم "
کارت رو برداشت و چند لحظه بهش نگاه کرد
خط این نوشته با بقیه کارتا فرق می کرد
خط به نظرش آشنا اومد
کارتو گذاشت روی میز
روبان طلایی رو با دقت باز کرد
جعیه نقره ای رنگ خیلی ظریف بود
درشو آروم باز کرد
دیگه جعبه ای در کار نبود
یه ساعت خیلی شیک با بند طلایی رنگ توی جعبه خود نمایی می کرد
و یه کارت آبی رنگ که روی اون نوشته شده بود
" هر وقت بهش نگاه کردی یادت باشه تیک ینی دوستت .. تاک ینی دارم ... روزی هشت بار می بوسمت ساعت دوازده , ساعت سه و ربع , ساعت شش , ساعت یه ربع به نه .. چه پیشم باشی , چه نباشی ... بند ساعت اگه دستای من باشه .. خب معلومه که مچ دستت مثه کمرت همیشه اسیر دستامه
, نمی ذارم فرار کنی مهربونم , همیشه بهش نگاه کن , که یادت باشه همیشه بهت نگاه می کنم , زودتر بیا خونه .. چون همیشه منتظرتم ... تولدت مبارک عزیزم ... یاسمن تو "
توی چشاش اشک جمع شده بود
نمی تونست سرشو بلند کنه
احساس آدمی رو داشت که از بین یه کوه یخ یهو بندازنش توی یه استخر آب ولرم
نمی دونست داد بزنه یا بخنده
یا شاید بهتر بود گریه کنه
سرشو بلند کرد که ..
یاسمن جلوش واستاده بود .. توی دستش یه شاخه گل سرخ .. توی چشاش ( که هنوز سرخ بود ) یه دنیا عشق
گونه هاش گل انداخته بود آروم گفت :
- مسعود ... معذرت می خوام ... نمی خواستم اذیت بشی ... تولدت مبارک
شاخه گلو گرفت
- یاسمن ...
نمی دونست چی بگه
هم دلش می خواست بغلش کنه , هم دعواش کنه , هم واسش بمیره , هم داد بزنه دوستت دارم
- تو منو کشتی .. ولی ... فقط تو بلدی چطور منو بکشی و دوباره زنده کنی
ته دلش آتیش روشن شده بود
- دوستت دارم
- منم دوست دارم
- ولی خیلی شیطونی .. خیلی ...
- گفتم که معذرت می خوام .. اینجا رو ببین
یاسمن با چشای درشت و پر از خنده به دور وبر مرد نگاه کرد
بلند شد و دور برشو نگاه کرد
دور و برش پر شده بود از جعبه های رنگارنگ
هردوشون با هم زدن زیر خنده
مرد هیچوقت این روز فراموش نکرد
دستشو برد توی جیبش و انگشتاشو کشید به هفت تا کارتی که توی جیبش بود
کلید خونه بین هفت تا کارت قایم شده بود .



نظرات شما ()

از: نی نی  پنج شنبه 85/7/6  ساعت 9:46 عصر  

لعنتی دوست داشتنی

اتاق تاریک بود .
فضای گرم و معطر اتاق منو گیج کرده بود .
روی تخت دراز کشیدم .
بهش نگاه کردم .
آروم و ساکت بود .
مثل خودم .
بلند و کشیده .
چشاش برق می زد .
آروم سراسر بدنش رو لمس کردم .
هیچی نمی گفت .
همیشه تسلیم بود , تسلیم محض .
لبامو گذاشتم روی لبش و با اولین بوسه مثل همیشه آرومم کرد .
بوسه هایی که بین من و اون رد و بدل می شد همیشه کوتاه بود .
دوست داشتم بعد از هر بوسه توی چشای داغش نگاه کنم .
همین سکوتش منو دیوونه می کرد .
اون روزای اول که باهش آشنا شدم برای من پر از اضطراب بود .
ولی اون عین خیالش نبود .
همیشه قرارای من و اون توی کوچه های خلوت , پشت دیوارای بلند و ... بود .
می ترسیدم کسی من رو با اون ببینه .
آخه اون یه جوری بود .
توی همون کوچه های خلوت بوسه های من و اون شکل گرفت .
با اولین بوسه منو اسیر خودش کرد .
همیشه وقتی از هم جدا می شدیم به خودم قول می دادم دیگه نبینمش ولی مگه می شد .
وقتی با هم بودیم فقط بوسه بود و بوسه .
رابطه ما از این بیشتر نبود .
یه جورایی فکر می کردم با اون بودن برام آرامش بخشه ولی .. شاید اشتباه می کردم .
اون از من هیچی نمی خواست فقط دوست داشت لباشو ببوسم .
و لحظه هایی که می بوسیدمش چقدر چشاش برق می زد .
کم کم همه عادت کردن ما دو تا رو باهم ببینن .
هر دو بی پروا بودیم .
توی لحظه های غم و تنهایی منو صبورانه تحمل می کرد .
هیچوقت عاشقش نشدم .
حتی گاهی ازش متنفر می شدم ولی بازم ... می رفتم سراغش .
بهش نگاه کردم .
چشماشو بسته بود .
اتاق بوی عرق تن اونو به خودش گرفته بود .
آخرین بوسه رو ازش گرفتم و مثل هر شب توی جاسیگاری لهش کردم .
لعنتی دوست داشتنی .


نظرات شما ()

از: نی نی  شنبه 85/7/1  ساعت 6:4 عصر  

اشک و لبخند

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ...
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه ...
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و...
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده ...
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو ...
بعد می خندید . می خندید ....
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید ...
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه ...
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل ...
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون ...
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا ...
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام.


نظرات شما ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

تو هم
[عناوین آرشیوشده]

فهرست


83399 :کل بازدید
2 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز

پیوندهای روزانه


اوقات شرعی


درباره خودم


وروجک کوچولو
نی نی
خیلی خوب مهربون باوقار و مغرور

لوگوی خودم


وروجک کوچولو

آوای آشنا


اشتراک


 

آرشیو


پاییز 1385
تابستان 1385

طراح قالب